ـ هیس! درکتابخانه که نباید اینقدر سروصدا باشد! این همهمهها از کجاست؟
از قفسهها صدا میآمد. یکی داشت در باد فریاد میزد، یکی پچپچ میکرد، از یک قفسه صدای گریه میآمد و از دیگری قاهقاه خنده. یکی پشت ترافیک گیر کرده بود و به زمین و زمانبد و بیراه میگفت و در آن یکی قفسه اسبی شیهه میکشید. کتابها صدایشان را گذاشته بودند روی سرشان. بعضی انگار پشت تریبون ایستاده بودند؛ سخنرانی میکردند و تا سقف بلند کتابخانه کلمه روی هم میچیدند.
سکوت کتابخانهها شکوه عجیبی دارد. تو را به شراکت با هزاران هزار تجربه دعوت میکند. در هوایش افکار و عاطفهی آدمیزاد جریان دارد. قفسهها همیشه دارند با هم بحث میکنند، درست از همان نقطهی شروع تاریخ، وقتی آدمها یاد گرفتهاند بنویسند و کاغذهایشان را نگهدارند.آن طرف دانشمندانی مشغول بازکردن گرهها هستند، این طرف شاعرانی از راه میرسند که گرههای باز شده را دوباره میبندند.
تمام جهان در یک کتابخانه میگنجد؛ تمام تلاش انسان برای زندگی کردن. یکی نظریه داده و دیگری قصهای برای گفتن داشته. این همهی آن چیزی است که دنیا بوده و همچنان تلاش میکند باشد.
یک فیلسوف فرانسوی به نام میشل دو مونتنی ترجیح میداد تمام وقتش را در کتابخانهای دایرهای شکل، در طبقهی سوم برجی در گوشهای از کاخ پدرش بگذراند. کتابخانهای با سه پنجره رو به چشماندازهای عالی و بدون مزاحم؛ یک میز، یک صندلی و حدود هزار جلد کتاب که روی پنج ردیف قفسه به شکل نیمدایره مرتب شده بودند.
این البته چیز جدیدی نیست، فیلسوفها همیشه کتابها را به آدمها ترجیح میدادند، اما قفسههای کتابخانهی مونتنی کل ماجرا را تعریف نمیکنند. درواقع مونتنی هیچوقت در اتاقش تنها نبود. او هر قسمت از هر کتابی را که برایش جالب بود روی در و دیوار مینوشت، با بعضی از آنها مخالفت میکرد. هر کتاب برای او مثل یک آدم بود. مثل یک همصحبت.
مونتنی می گفت وقتی نمیتوانم حرفهای خصوصیام را به کسی بگویم، به جایش کتاب مینویسم و با این کار حرفم را به همه میگویم.
* تسلیبخشیهای فلسفه/ آلن دوباتن/ نشر ققنوس